من، او، لالایی
لباس تنش کردم بریم جمکران.اتفاقی مانع شد.برای اینکه دلش نگیره، گفتم بیا مهمونی بازی کنیم.تو هم با همین لباس قشنگت، مهمون من شو.
گفت نه! عروس بازی( متنفرم از عروس بازی.از این تفکر زشت که کارتونهای زمان بچگیمون برای بچه ها ساخته.اینکه فکر میکنن عروس که بشن ، ته خوشبختی و سعادته)
معتقدم مخالفت مستقیم، حساسترشون میکنه. لباس عروسشو از تو کمد آوردم. یه لباس از تور و ساتن سفید ژیپون دار .
رو سیسمونی محدثه بود. بعدها بندهای شونه و کمرش رو با گل رزهای پردار سفید یکدست، تزیین کردم. دخترها دوستش دارن.
کلاه سفیدشم سرش کردم. گفت: شلوار؟
گفتم شلوار نداره؛ راستش نمیخواستم جوراب شلواری مهمونیشو تنش کنم.
یهو رفت تو اتاق. چادر نمازشو برداشت و اومد بیرون. محدثه گفت: آبجی میخواهیم قایم موشک بازی کنیم! تو پات میگیره! گفت: نه! اینجوری بهتره! با چادر، بازوها و پاهاشو پوشوند.
خدا رو شکر کردمو فکر کردم که من کاری برای با حیا شدن این دختر، نکردم.
جز اینکه از نوزادیش، همیشه تو گوشش، چه به وقت خواب، چه وقتای دیگه خوندم: دوستت دارم دختر با حیا و عفیفم. دوستت دارم دختر خوش اخلاق و مهربونم. عاشقتم چون امام حسین رو دوست داری و ...
هر صفت خوبی که دوست داریم بچه هامون داشته باشن، بهشون تلقین کنیم.خصوصا وقت خواب.وقتی چشماشون، گرم شد